ღ خيلــــــــــي وقتـــــــــــه بــــــا تــــــــــو هستــــــــــمღ

مَــטּ فـَقَـطـ یـــہ 'پســَرَҐ

آرام بیصدا یواش ساکت مینویسم

خیلی وقت است كه با تو زندگی می كنم ..

 

یعنی ، چشم هایم را كه می بندم تو می آیی ! خب همین بس است برایم ! نه ؟!

 

یعنی تو رویایت هم آنقدرعزیز و بزرگ است برایم كه راضیم می كند !...

 

راضی كه نه ! ولی خب ، چاره چیست معنای من ؟!...

 

شب ها ، همیشه عجولم برای خواب !... برای خواب كه نه ، برای بستن چشم هایم و آمدن تو !!

 

شب ها ، چراغ را خاموش می كنم ، دراز می كشم و با شوق چشم هایم را می بندم و انتظارت را می كشم !

 

در باز می شود .. تو می آیی ...!

 

روی دیوار دست می كشی .. به عكس هایت نگاه می كنی و با لبخند كنارم می نشینی ...!

 

همین است زندگی من !! باورت می شود ؟؟!!..

دیوانه نیستم ! ولی در خیابان كنارم هستی . دستم را می گیری .. برایم حرف می زنی ..

 

پشت هر میزی كه می نشینم ، تو روبرویم هستی ! لبخند می زنی و بدون اینكه دیگران بفهمند ،

 

از آن نگاه های قشنگ و معنی دارت می كنی و هر دو می خندیم !!...

 

آشفته می نویسم امشب ؟ تو ببخش .. بعضی شب ها - مثل امشب - سرم پر می شود از این

 

حرف های هرگز نگفته ! و تا برایت ننویسم آرام نمی شوم .

 

به دل نگیر معنای دل ! امشب هم از آن شب های دیوانگی ام است ..

 

كمی كه بنویسم ، آرام می شوم ...

 

 



تاريخ جمعهبرچسب:,سـاعت 9:17 بعد از ظهر نويسنده احسان

яima